داستان صوتی هفتاد و چهار ، گل است و بهار ناهید طباطبائی شب عید بود. وقتی شام تمام می شد و سفره را جمع می کردند و هر کس می نشست سرجایش، مامان زری بلند می شد و از توی ساکش، کیسه دبلنا را در می آورد و می گفت حالا نوبت دبلنا است. بعد کارت ها را دور میچرخاند و به هر کس، یکی و دوتا و سه تا میفروخت.اول ها دانه ای یک قرآن و دو زار تا هشت سال بعد که رسید به ده تومان و بیست تومان. مامان زری پول ها را نگه میداشت تا روز بعد برایمان، بستنی و کلوچه بخرد.برنده پولی نصیبش نمیشد اما میتوانست ت ...
ادامه مطلب ...