داستان صوتی پنج گاه حافظ چند روز بعد، برزو را سر راه مدرسه ام دیدم.چند سالی از من بزرگتر بود. مردودی کلاس پنجم بود و دو سالی میشد که درس و مشق را ول کرده بود و توی دهشان که نزدیک ده مابود، ول می چرخید.پرسید :<<راست میگن تو حافظ فالگیر داری؟>> مثل خودش راست نگاه کردم توی چشم هایش.میدانست که دارم.گفت:<< چو افتاده توی ده ما که فال های حافظت ردخور نداره.>> بازویم را گرفت و کشیدم کنارتر تا صدایمان را بچه ها نشنوند.گفت:<<معلومه خیلی ساده ای که میذاری مردم مفتی با حافظ ...
ادامه مطلب ...